فراکنده????



وقتایی که توی یک گروه خسته میشم کارهای شیطانی میاد سراغم! مثلا آدم‌ها را وارد یک آزمایش سخت میکنم؛

این که چقدر میتوانند در برابر سوالها تردیدها موانع و مشکلاتی که در مورد ایده وجود داره مقاومت کنن و از ایده دفاع کنن.

این تنها وقتی هست که از شکست خوردن آدم‌ها و پیروزی خودم ناراحت میشم! البته هر چه بیشتر مقاومت کنند کار سخت تر می شود و جذاب تر. آن‌قدر جذاب که دوباره می روم گوگل کروم را باز میکنم و دنبال تجهیز کردن شیطان درونم میشوم! تا قوی تر مبارزه کنم. در نهایت شاید یک جایی متاسفانه آن ها دوباره چراغی درونم روشن کنند و مرا تبدیل به یک آدم امیدوار به ایده و پروژه کنند جدا چه قدر راه هست تا رهایی.


به نظر من تا اینجا بهترین و بالاترین مزیت کار گروهی اینه که وقتی شما ناامید هستین اونها همچنان در موردش ایده پردازی می کنن، پیگیری میکنن و حرف میزنن. این به شما که نشستین و کار رو مسخره ارزیابی میکنین انرژی میده تا دوباره ادامه بدین.  کار گروهی یه جور نوسان گیره! از بالا و پایینهای پروژه برآیند میگیره.
با این که همچنان بهش عادت ندارم و تمایلاتم جور دیگه ایه اما دوست دارم نتایج یه کار علمی گروهی که میخواد خودشو وارد بازار کنه اما در واقع در جایی پایین‌تر از هیچی بودن قرار داره براتون بگم. بعدها.



ادامه مطلب


از خودم میپرسم چی میخوای؟ کتابا روی میز بازه. بعد ناهاره. یه بعدازظهر مثل همیشه‌س که من برعکس بقیه خوابم نمی بره هیجوقت. دراز کشیدم و کیهان کلهر گوش میدم. با صدای کم. از خودم میپرسم چی میخوام و جوابی نمیاد. جوابی نمیاد. همین الآن یه دسته پرنده از جلوی پنجره رد میشه. میپرسم آیا اونها هم تو این سرما، بهار یادشون میاد؟ میرم تو سیم‌پیچی های مبهم حیوان بودن. نفهمیدن. سردرگم بودن. ترسان نمیدونم.

باید پاشم.


روی میزم چهارتا لیوان شیشه ای هست که فقط توی یکیشون آبه و بقیه خالین . جامدادی خرسی سوم دبستانم هم هست همان که چند سال بعد دوستان راهنماییم گفتند قدیمی است و من نمی دانم چرا خجالت کشیدم! (عوضش حالا سالم تر مانده.) همین‌طور یک عدد کارت بانکی و یک کارت اتوبوس هم هست با یک بطری آب معدنی خالی که هر دفعه تویش آب می ریزم. میبرم باشگاه. یک ساعت طلایی با بند قهوه ای روشن ِ پوست شده تعداد خوبی خودکار رنگی و کاغذهایی با تعداد زیادی اسم مولکول.


قبل از هر جلسه ای که گروه میزاره خیلی زیاد از اون جلسه، گروه، موضوع و اعضای گروه متنفرم. مثل یک قربانی که اون رو به محل سر بریدن میکشند همان طور خودم را می کشم سر قرار. قطرات خون در راهرو. و سر مچاله شده ام عاجز از گفتن کامل ترین جمله کوتاه دنیا؛ 《نه》

 اما در برگشت یک چراغ توی دلم روشن شده. همین. تمام کارهای گروهی که کرده ام همین بوده است. تنفر. چراغ. تنفر. چراغ. تنفر و بعد رها شدن و انهدام.

فکر کنم تقریبا هیچ گروه اجرایی که در آن حضور داشتم باب میلم نبوده شاید چون هر گروهی که خودم در آن بوده‌ام کسر شانم میشده یک عضوی مثل خودم داشته باشه!


چیزی که این چند روز ذهنمو مشغول کرده اینه که آدما هم مثل من در تغییرند!یعنی زمان، اون ها و طرز فکرهاشونو تغییر میده. درست همونطوری که منو عوض میکنه. مشکل اینجاست که من خودم رو در حال تغییر میبینم(میبینم؟) اما اون ها توی ذهنم ثابتند. خیلی وقتها چیزهایی رو که ازشون یادگاری تو ذهنم ثبت شده بازگو میکنم و می بینم یا یادشون نیست یا دیگه قبول ندارن!
تغییر کردن آدم ها که چیز عجیبی نیست اما این که ما نمی تونیم خودمونو به روز رسانی کنیم و یا بدتر بر اون اساس راهی رو انتخاب میکنیم عجیبه! چه طور میتونیم نصحیت یا کمک این آدم ها رو قبول کنم در صورتی که نمی دونم کی بهتر رشد کرده و حرف درست ترو زده؟


صدا کردن آدم ها به اسم سخت است؟ نه؟ برای خیلی ها سخت هست. مردان زیادی هنگام پیاده شدن از اتوبوس نمی توانند نام همسر خود را بلند صدا بزنند و خدا خدا می کنند در همین چند ثانیه ای که در ایستگاه توقف کردیم نگاه زنشان بر آن ها بیفتد. همین طور زن های زیادی که حس می کنند نمی توانند نام کسی را جلوی ما غریبه ها صدا بزنند.

آخرین ارائه این ترم رو دادم و نشستم سر جام. آخر کلاس پ گفت موقع ارائه‌ت به شین گفتم تو خیلی خوب از دانشگاه استفاده کردی و درس خوندی همانجا شین هم گفت عوضش بهش به اندازه‌ی ما خوش نگذشته!
راست میگفت؟ راست میگفت اما نتیجه گیری اشتباهی داشت. من خوب درس خواندم و آنها خوب خوش گذراندن اما این دو تا صرفا دو راه جدا نبودن ما هر دو کارمون رو ناقص انجام دادیم. من اگر درس نمیخواندم هیچ امکان نداشت بهم خوش بگذره و اونها اگر درس میخوندن هیچ امکان نداشت جلوی تفریح و شادیشون گرفته بشه. در واقع وضع هردویمان می توانست بهتر باشد.
از دوران دانشگاه (اگر این مدتی که باقی مانده است را حساب نکنیم) تنها زمانهایی که تنها بودم و درس میخواندم و چیزهای خوشمزه میخوردم رو دوست دارم. دلم برای هیچ چیز جز کتابخونه و تو دستشویی رژ زدن و تو تریا و نور ظهر هات داگ خوردن تنگ نمیشه. اما چیزی که از آن روزها مرا به فکر می‌برد این است که مگر چه کار باید می کردم؟ یا حالا در زمان باقی مانده چه کار باید بکنم؟
فکر می کنم جوابش رو می دونم.

پ.ن. حالا از وضع درس خواندنم چندان راضی نیستم اما قبول است قابل قبول است.

یکی از سخت ترین کارهای دنیا گفتن نمره‌ ی امتحانام به دوستمه. نمی دونم چه جوری پیامم رو  روانشناسی کنم که جمله ی 《بیست شدم》 تو ذوق نزنه و به نظر نیاد دارم پز میدم. (همین الآنم دارم پز میدم منتها به اراده ی خودم:)) ولی پیش دوستام واقعا پزی نیستم.)


نیاز به دیده شدن چیزیه که در شخصیت بعضی انسان‌ها وجود داره رخنه کرده و حتی جدایی ناپذیره. مثلا بازیگرها یا مدل ها ورزشکارا گیمرها درس‌خوان‌ها یا حتی عکاس ها و نویسنده ها و نقاش ها. این افراد در خودشان نیاز به مورد توجه قرار گرفتن را دیده‌اند. این نیازِ به دیده شدن شنیده شدن خوانده شدن آدم‌ها یا حتی آثار آدم‌ها حتی اگر تنها برای یک نفر باشد یکی از عجیب ترین خواسته های بشره. چنین چیزی میتونه تمام دنیای آدمی رو ببلعه زندگی رو از آدم بگیره. این رو همه می دونیم حتی شاید به نظرمون بیاد این حس بیشتر از نیاز، یک جور کمبود یا عقده‌ی توجه باشه. به نظر من چه خوبه این نیاز رو اگر در آد‌‌م‌های اطراف‌مون یا حتی در خودمون دیدیم بهش ارزش بدیم باهاش دوست باشیم و فکر نکنیم وما باید حتما عاری از به دست آوردن توجه هر کسی بود. موضوع خوب پیدا کنیم مخاطب خوب پیدا کنیم و در طول این نیاز خودمون رو رشد بدیم. مثل یک بازیگر یک مدل یک بلاگر


از پرس امتحانا اومدم بیرون و حالا توی خونه راه میرم و با هندزفری آهنگ پشت آهنگ دود می کنم و ترد نمکی که خیلی ر از حالت عادیه می خورم. هر از گاهی چیزی یادم میاد و گوگل می کنم. من این جوری توقع دارم به نتیجه ی مهمی برسم. و می رسم؟

خب بزارید پیچیدگی گروه اخیر رو خرد کنم^^

گروه ما ایده‌ی خوبی نداشت و شکست خورد.

عده ای از گروه رفتند.

عده‌ای به گروه فرد دیگری پیوستند.

روز بعد من هم به گروه آن فرد دیگر پیوستم.

فرد دیگر تمام کارها را انجام داده بود.

تمام روز نشستیم و به فرد دیگر کمکهای ناچیز و آسون کردیم.

فرد دیگر ایده را برد.

فرد دیگر از بین دو جایزه جایزه ای را که کمتر لازم داشت به ما داد.

جایزه قابل تقسیم شدن بین همه‌ی ما نبود.

فرد دیگر جایزه را به برخی از ما داد‌.

بین برخی و بقیه تفاوت معناداری نبود.

یک نفر از آن برخی‌ همان کسی بود که از گروه اولیه ما رفت و هیچ وقت به فرد دیگر نپیوسته بود.

فرد دیگر صاحب اختیار بود.

برنده و دست خالی با مترو به خانه برگشتم.


شب برمیگردم و توی راه زبان می‌خونم یا قطرات بارون رو تماشا میکنم یا شاشیدن زن دیوانه توی نایلکس را. یا خانم راننده اتوبوس را که دو ایستگاه مانده به مقصد، جلوی میوه فروشی استپ میکند و از پشت فرمان نیم کیلو هویج می‌خرد  توی راه حالم عجیبه  چیزی در مورد آینده نمی دونم جز اینکه دلم برای این شب‌ها این شب‌ها که بدون کنترلی توشون هستم و رد میشم، تنگ میشه.



همین امشب یک کتاب رو که هزار سال نصفه مونده بود تموم کردم. مسخ ِکافکا. گاهی وقتا یک کتاب ۶۰ صفحه ای رو میشه سال کنکور سراسری شروع کرد و سال کنکور ارشد تموم. در تقویم گوشی‌م یک پیام کوچک یادداشت کردم و منتظرم ببینم آیا فردا ساعت ۸ روی گوشیم ظاهر میشود یا نه. کار میکند یا نه. در آن یک چیز کوتاه نوشته ام که همان سر صبح تقریبا یادم یادم بیاورد تنها یک چیز خوب است این که دیگر فکر نکنم.


این روزها انقدر ترافیک کارها زیاد است و خوراک فکری وجود دارد که باید رک  پوست کنده به ذهن گفت از این بگذر به این  بپرداز حالا این یکی رو به زمان بسپر اینو رها کن رو این متمرکز شو. رئیس بازی. زیبا نیست که‌ ذهنم تا به حال به فرمانم بوده است؟


آدامسم رو تو کاغذ رسید عابر بانک مچاله می‌کنم. نماز میخونم. توی زمین تنیس توپ ها را با بقیه تقسیم می‌کنم. ایمیل می‌دهم. احساس می‌کنم زیبا هستم. می‌‌پرسم بدنم روی یک خط راست است؟ راه می‌روم. می‌نشینم. صدای باز و بسته شدن درهای دانشگاه را چک می‌کنم  منتظر محل دقیق برهمکنش مولکول ها هستم. منتظر محل دقیق برهمکنش مولکول ها هستم. 


یکی از قشنگ‌ترین قسمت‌های تکنولوژی اینجاست که شما صبح ایمیل‌تون رو باز می‌کنید و از اون سر دنیا مورد خطاب اساتیدی قرار می‌گیرین که به پروژتون کمک می‌کنن، در حالیکه خودتون تو آشپزخونه ایستادید که شیر رو اجاق سر نره و خواهرزاده‌ی دو و نیم ساله‌تون با مگس‌کش شما رو نزنه.


دیدین بعضی آدم‌ها شمارو دوست دارن و بعد که میفهمن شما هم دوستشون دارین از ریتم خارج میشن؟ خب من این حالت رو نه تنها در خیلی ها دیدم بلکه خیلی اوقات به بازی گرفتم.
خودم کمتر وقتی این جور آدم بودم. در واقع یک پوشه دارم توی قلبم از نام آدم‌هایی که حس می‌کنم دوستم دارند و برایشان اعتبار ویژه در نظر میگیرم. چون بالاخره باید فرقی بین آن‌هایی که هیچ وقت حسی به من نداشتن و بقیه باشد حتی اگر گاهی حس میکنم احمق، پیش پا افتاده یا سطحی هستند. در نهایت یک قدم آمدن آن‌ها، صد قدم رفتن من تمام می‌شود. تا شاید خودشان روزی رها کنند.
میگن دوست داشتن آدم‌ها اونها رو تبدیل به خدا میکنه اما شما نمیتونید حدس بزنید تبدیل به چه جور خدایی میشن. من از خدایی که در این آدم‌ها میشم راضی ام‌. یک خدای کوچک، بدون ادعا، در دسترس و رو به فزونی. این روزها این اتفاق پررنگ تره چون میخوام نام افراد در پوشه ها فارغ از مرد یا زن بودنشون باشه.

کم کم دارم به یکی از چیزهایی که همیشه میخواستم بدونم، می‌رسم. این که حالا که وضع داخلی کشور از لحاظ علمی انقد ضد و نقیضه، ما دقیقا در چه وضعیتی از امکانات به سر می‌بریم. چقدر تحریم ها ما رو عقب انداخته. چقدر جلو میندازه. تا چه حد میشه به خودمون متکی باشیم. تا چه حد میشه بدون پول توی جیبمون به خومون متکی باشیم؟ چه طور میشه صرفا با دانش و تجربه و آگاهی در دانشگاه و محیط‌هایی شبیه به اون به جایگاه بالایی رسید و تا چه حد بعدا دست بقیه رو گرفت. تا چه حد از دستمون بر میاد. بیست سال دیگه شرایط چیه و رشد علمی مون چه شکلیه.

اساتیدی که ادعا میکنند امید هست و اگر خودمون خوب باشیم، و عالم با عمل باشیم، دستمون گرفته میشه آیا جدا امیدوار هستند یا راهی به جز امیدواری برای ما نمی‌بینند. از این امیدی که در بینه، چی تعیین میکنه چقدرش درسته. چه هزینه هایی باید پرداخت کرد

از همه‌ی این‌ها عجیب تر چقدر ضروریه همه تنها با یک سیستم ایدئولوژیکی هم سو باشیم؟


تو درس‌هامون یک قانون قشنگ حکم‌فرمایی میکنه که اینه؛
form follows function
چند وقت پیش برای معاینه حالت کلی بدنم به یک متخصص رجوع کردم. خانم دکتری که جز به جز ماهیچه ها استخوان‌ها اتصالات، زاویه ها، چرخش ها و ضعف و قدرت و را بررسی کرده بود و چیزهایی برایم تعریف کرد از حالاتی که در روزمره احتمالا با آن مواجه میشوم و علت هایشان. و من هنوز که هنوز است جزئیات آن را در اتفاقات روزمره و وجود خودم متوجه میشم. این یک اتفاق جالبه که هر عملی که به نظرتون پیش پا افتاده است یک علتی پشتشه. یک ضعف عضلانی، یک چرخش کم و  زیاد. می دونید ما هممون از اول تنها تو یک بدن بودیم و شرایطی که در اون بدن تجربه میکنیم برامون عمومیت داره. مشکل رو مشکل نمیدونیم چون اساسا حالت درست اون رو ندیدیم. توصیه من به همه‌ی جوانان همین است! بروند همه ی عضلات و زاویه هایشان را در بیاورند. نه ونا برای اصلاحشان. کشف کردن جزئیات بدن، خود یک نوع اصلاح است‌.

بعد از سال‌ها امسال اولین تابستونیه که کلاس‌های موسیقی فرهنگ‌سرا را از سایتشان یا تلفنی چک نکردم. عملا تابستونی وجود نداره و تا اخرش درس دارم و از طرفی قبول کردم پول زیادی برای هزینه کردن در این راه ندارم. شاید یک وقت دیگه. هر زمان که داراتر شدم. تا اون موقع امیدوارم معنویت رو بتونم از راه‌های دیگه ای به دست بیارم.


دیروز کنکور ارشد داشتم. نکته‌ی مشترک این آزمون با کنکور سراسری اینه که برای هر دو برنامه داشتم و برای هیچ کدام هیچ نخواندم!
نکته غیرمشترک هم این جاست که در این چند سال بهتر عمل کردم و نتیجه‌ی این کنکور، آنقدرها برایم تاثیرگذار نیست. تقریبا به این آرزوی که دیگر سازمان سنجش برایم تصمیم نگیرد رسیدم. :(

غیر وقت گذرانی با مهمون کوچولومون، یعنی بچه خواهرم که مامان باباش سر کار بودند، سعی کردم از اپلیکیشن‌های کتاب‌خوانی کتاب مجانی گیر بیاورم. صدایم کمی رنگ گذشته را گرفت و بعد مدت‌ها حمام رفتم اخر شب که اگر ماسک ماست و روغن زیتون نزده بودم باز هم نمی‌رفتم. رفتم و آن داخل و در میان کاسه های آب جوشی که روونه خودم میکردم جسمم التیام می‌یافت


احساس می‌کنم یک چیزی توی خونم پایین رفته. یک چیزی که دیوارها مانع ورودش شدن. شاید خورشید. دلم میخواد به حال خوبی که‌ میاد سراغم و نوسانیه چسب بزنم. دلم می‌خواد برنامه ای که ریختم رو ببرم جلو و کمی کارهای مورد علاقمو بیشتر کنم و ویتامین حال خوب به خودم تزریق کنم. دلم میخواد متعادل باشم. بله از خدا اینو می‌خوام.


یکی از چیزایی که عجیبه تعداد درخوری از بازدیدکننده های اینجاست آمارهایی که میبینم زیاد شده و من توجیهی ندارم براش!

امروز خانم زیبای کنار دستم دست برد داخل کیفش و یک بیسکوئیت به پسریچه گریان واگن داد. پسر بچه چهار ساله که چند دقیقه پیش یکی از مسافران را هنگام خروج و رد شدن از در زده بود، (لابد همان کاری که ما موقع لگد شدن کفش به ذهنمان میرسد.) بیسکوئیت را گرفت و در یک لحظه ساکت شد. خانم زیبای بغل دستم  داشت تبدیل به قهرمان می شد و ما میخواستیم نفسمان را از تک صدا شدن محیط بیرون هندزفری بیرون بدهیم که بچه بیسکوئیت را پرت کرد و محکم و نفرت انگیزتر ادامه داد!

بیسکوئیت چند تکه شد و پخش کف واگن، جلوی همه ی ما.

مادر که مشخص بود آداب دان نیست آرام زد پس کله پسرک. خانم زیبا مثل یک بستنی در حال آب شدن بود. این یکی واقعا دیدنش سخت بود :)) یکی از دلایلی که به بچه های غریبه نزدیک نمیشم و بابتش خودم رو اذیت میکردم

اما چیزی که برای همه ی ما در اون لحظه مهم ترین بود تکه های بیسکوئیت بود که با اولین گام مسافری بی خبر از داستان پودر میشد. من که از اول در حال آنالیز بودم و به ذهنم نرسید راستش، خانم زیبا (که صورتش را اصلا یادم نمیاید) مشغول آب شدنش بود، مادر هم آداب دان نبود.

تا این که خانم کمی پا به سن گذاشته ای که پشت سرم مدام تکان میخورد و تا قبل از اینکه چهره اش را ببینم مرا نگران کیف قاپی کرده بود،خم شد جمع کرد و در دستانش نگه داشت. کاملا خارج از داستان آداب دان به موقع  مسئولانه و نجات بخش.




به خودم میگم رو چه حسابی من صرف این که به این دنیا اومدم باید تصور کنم از نظر علمی تو بدنی باهوش، تاثیرگذار و استثنایی قرار گرفتم؟ چه ومی داره حضورم در این دنیا حتما در چنین موقعیتی اتفاق افتاده باشه؟ میفهمید؟ چه ومی داره فکر کنم حالا که هستم لابد اتفاق خاصیه برای دنیا و باید کار مهمی انجام بدم؟


احساس میکنم یک جایی زانو به بغل نزدیک فن هواپیما نشستم. صدای کولر، صدای پنکه، صدای لپ تاپم. خسته ی روز هستم اما خوابیدنم در این لحظه مثل چشم بستن آدمی است که میداند یک جای خانه آتش گرفته. حالا شاید هم خوابیدم! اما به میم گفتم میترسم صبح ببینم از حجم محاسبات و داغی سیستم لپ تاپم به میز چسبیده!! این ترس امشب من است. ترس روزهایم همان چیزی است  که تو جلسه با معاون پژوهشی گفتم‌. این که بعد چهار سال شبیه آن چیزی شده ام که میخواستم باشم‌. و وقتی گفتم تو این چهار سال نظرم سمت و سویی خلاف آن چیزی که میخواستم را گرفته، گفت بالاخره یک چیزهایی در آدم ثابت می‌ماند. حالا من هستم و چیزهایی که در من ثابت مانده در آینه‌ای از خواسته هایم با همه‌ی هیولاها خارمغیلان‌ها و از دست دادن ها و مهم تر از همه ترس های مخصوصش.

این وسط دارم با اینترنت گوشی به یک نفر دلداری میدهم در حالی که میدانم آخرش میگوید دوستم دارد. چنین چیزی حالم را متعادل نمیکند. فقط دارم کمکش میکنم بالا بیاورد این کاری هست که در یک سال اخیر به جای طفره رفتن انجام میدهم. کمک به آدم‌ها و مطمئن شدن خودم. که البته خوشبختانه تعدادشان زیاد نیست و کار من هم طول نمیکشد. نکته دیگر این که نزدیک بود خودم در رفت و آمد های تخت تا لپ تاپ بالا بیاورم. فشار اضافه وارده همانا همان فشار زندگی ست. چیزی که همه جا پنهانش میکنم جز برای شما. اندکی چون دورید.


یادداشت مربوط به بامداد ۹ مرداد


نزدیک تولد دوستمه و یکی از دردهای من پیدا کردن کتابیه که مطمئن باشم نخونده! یک چیزی که در مورد دوستم هست اینه که راستش تو تولدای من تقریبا طبق سلیقه‌ی خودش برام کتاب آورده. تفاوت سلیقه ما به حدیه که کتاباش تو کتابخونه‌ی کوچیک من حتی یک بار هم خونده نمیشن. شاید هم از توجه گاه به گاه من به سلیقه‌اش فکر می کنه با او هم سلیقه‌ام. نمیدونم. از این بگذریم.
رفتم و دو تا کتاب گرفتم. یکی رو هر دو احتمالا دوست داریم و یکی رو چون طبق سلیقه‌ی خودش بود گرفتم. با این کار خواستم بیشتر توجه کنم. کمی از کتاب را خواندم تا مطمئن شوم خوشش میاید، میبینم عین همان کتاب را خودش سه ماه پیش برایم کادو آورده! و حتی همان موقع هم ازش تعریف کرد که واقعا از خواندنش لذت برده!
خواستم بگم جدای از این توانایی در شناخت علایق دوستان، یک بار دیگر باید پولهایم را بشمرم و به کتاب فروشی بروم.


دوست داشتم برای برنامه کودک‌ها نامه و نقاشی بفرستم. یک بار خیلی جدی هر چی دوست داشتم نوشتم ولی چون پست کردن و درخواست چنین چیزی از خانواده برام سخت بود (هیچ یادم نمیاد اصلا ازشون درخواست کردم یا نه) نامه را گذاشتم زیر فرش و باقی موند. بعدهایک نفر بزرگ‌تر تو خونه پیداش کرد و هیجان زده بلند بلند خوند و مسخره کرد در حالیکه که قدم به قدشان نمی‌رسید.


هر جا که پول باشد من نیستم، هر جا که من هستم پول هم هست.
رفاه مورد علاقه‌ی من است. اهمیت این مسئله برایم روشن است یا بهتر است بگویم حالا روشن تر شده. حالا زمانی است که برای بار دوم صاحب رتبه ی علمی یک رقمی در یکی از رشته های با آمار بیکاری هستم‌. برای اتفاقات خوب خوشحالم اما دقیق نمی دانم این موضوع بیکاری حالا هم قرار است در موردم صدق کند یا نه. از انصراف دادن می ترسم راستش انصراف دادن یک جورهایی توی خون ام است. همیشه نصفه کار میفهمم خیلی هم خوشم نیامده. دلم میخواهد روزهایی برسند که کسی مرا در حال صحبت و تحلیل انتخاب رشته و علاقه و آزمون و کار و درآمد و آینده نبیند و بتوانم گونی دغدغه هایم را از پله اول بشریت بردارم بگذارم یک جای مهم تر و معنوی تر.


هر وقت از یکی دلخور میشم به خودم میگم !hate is heavy توی رابطه ها اونقد به فکر خودم هستم که سعی میکنم تنشی ایجاد نکنم. طالب آرامش و دوستی هستم که همیشه سکوت میکنم و اگر جواب بدم و چیزی رو از تعادل خارج کنم دلم برای آرامش تنگ میشه و پیش خودم احساس گناه میکنم. چون همیشه چند کیلوبایت از قضاوت کردن هام میره واسه درک کردن طرف مقابل. و همیشه چیزی برای درک کردن طرف مقابل هست.

من همیشه میتوانم درکتان کنم و کنار من تقریبا همیشه کفه به سمت شماست.  اما وقتی تو این قضیه زیاده روی کنم برمیگردم به خودم. احساس میکنم قدرتی ندارم که خوب هستم. توانی در دافعه ندارم که همش شده جاذبه. میخواهم بگویم سمیت سمیت است و مهم نیست چه کسی. کجا. چگونه. باید به جای نادیده گرفتن، چیزی که نیستند را بپذیریم و از خود و اطرافیان محافظت کنیم.


شاید باورتون نشه ولی من امروز میخواستم بادوم زمینی سرکه ای بخرم و حالا م بادوم زمینی تبلیغ می کنه اینو دیگه هیچ جوره نمی تونست سر در بیاره حتی به زبون هم نیاوردم:( فقط گوشیم دستم بود اون لحظه:)) فکر کنید اگه از تموم لحظه های ما فیلم بگیره و بررسی کنه، بعد اون وقت من تا حالا یک خرید اینترنتی هم نداشتم.


قبلنا پادکست ده صبح گوش می‌دادم که  یه جاش می‌گفت کلا تا وقتی اولین قراردادتون رو نبستید، شرکت نزنید. حالا من اینو تعمیم میدم به همه چی. معمولا کمی از کارهای یک ایده جلو رفت بقیه در جریان قرار میگیرند، دلیل عمده  از این کار اینه که وقتی خودم مطمئن شدم اصولا آدم‌ها تسهیلش می‌کنن.


امروز یک دانشجوی کارشناسی تازه نفس بهم زنگ زد. فکر کنم یک هفته ای هست که دانشجو شده شماره منو از یه استادی گرفته (که انگار شوخیش گرفته) و گفت میتونه تو نوشتن مقاله بهم کمک کنه! و پیله.فکر کنید من بتوانم به کسی کمک کنم مقاله بنویسه در حال که خودم چنین کاری نکردم و شاید یهو انصراف دادم!

زمان داره میره جلو و اوضاع داره پیچیده میشه. من آن اوایل ترم یک کارشناسی یک گوشه نشسته بودم و از دور همه چیز را وارسی میکردم حتی یک مدت تو محوطه مینشستم و خودم را روی کاغذ تحلیل می کردم این کار ها  کم کم تحلیل رفت و به جای تصمیم گرفتن رفتم که اشتباهی اگر هست تجربه کنم! تلاش هام تو فعالیت های اکادمیک نمود پیدا کرد و من خواه نا خواه وارد گود پژوهش شدم. وقتی که اطلاعاتم خیلی زیاد تر شد از خودم تعجب می کردم که این همه آب و کود و اطلاعات برای آدمی که هنوز داره یک رشته رو وارسی میکنه یه کم زیاد و عجیب شده! همیشه منتظر بودم ببینم خوشم میاید آیا ارزش داره آیا و هزار تا آیای دیگه. امسال بعد تجربه های خیلی بیشتر یک مقدار جسارت لازم دارم و رضایت قلبی.

سوال های زیادم مثل کوه همین الان هم دورم را گرفته اند. این بار نمی گذارند نفس بکشم و من به این تنگی نفس امید دارم. چون وقتی کمی روشنایی باشه و یک راه کوچک برای نفس کشیدن، داخل سوراخ میمانی.

من یک روز آزاد میشم و امیدوارم اون روز حالم خوب باشه. مطمئنم یک تصمیم خوب، یک بلند شدن درست و حسابی و یک سری کارهایی که شجاعت میخواد یک جایی منتظرمه.

اولین روز کارشناسی


فکر می‌کنم یکی از چیزهایی ‌که می‌خواستم در وبلاگم بنویسم نشانه هایی که پیدا میکردم بود. حالا نشانه ها را می خواهم در پستو قایم کنم. در نهانخانه. اما نمیشود که فقط از حس های خالی شده ام بنویسم. ‌‌میخواهم بگویم گاهی  نشانه می‌بینم. زیاد هستن و من گاهی میبینم و گاهی در موردش حرف نمی زنم. شاید یک روزی بتوانم حق مطلب را بیان کنم. فکر کنم همین الان هم کار را خراب کردم.


حقیقتش همیشه فکر میکردم نهایتا نمیدونم چطور به تاول های روی پام بگم تمام مسیر طی شده اشتباه بود اما حالا این میخچه! خیلی درد داره‌! گاهی وقتا روش فشار میارم که دردش رو بیشتر حس کنم. انگار درد تموم شدنیه میخوام تموم شه. شایدم به خودی خود لذت بخشه


امروز برای کلاسی با آموزش دانشکده و استادمون هماهنگ کردم و همه را خبر کردم که کلاس را بردارند. برای همه پیام گذاشتم و کارهای ثبتنام یک نفر که نتوانست بیاید را انجام دادم. کلاس برگزاری را هم تلگرام کردم و خلاصه. بعد چند دقیقه تاخیر استاد آن کلاس وارد شد و اولین کاری که کرد ما را بیرون کرد! خیلی محترمانه و گفت شما طبق برنامه آموزشی ترم بعد دارید. ببینید چقدر شلوغ شده

باید از دور افراد متمسخر بیرون میامدیم. همه ی آدم هایی که آن جا نشسته اند دلشان سوژه ای از شما میخواهد.برایم مهم بود جلوی کسی این طوری بیرون نشیم اما مهم تر این است که من باید مسئولیت می گرفتم و توضیح می دادم که به توصیه استاد فلانی آمده ایم. که سر خود نبوده و مرده ی کلاس اینجا نیستیم. اما می دانید همه وسایلم را جمع کردم و در حالی که از لا به لای صندلی ها در می رفتم یک صندلی را به سمت خودم کشاندم تا نهایتا از آن تنگنا خارج شدم.


یک شعاری را خیلی وقت پیش توی کلاسورم نوشتم که بعدا اتفاقی یک زمانی که احتیاج داشتم جلوی چشمم آمد نوشته این بود:

you dont think average, you don't perform average.

 

فکر میکنم آدم ها در دنیا هر چه را که بیشتر نیاز دارند بهتر می بینند و بیشتر می گویند! فکر می کنم این یکی از همان هاست. گفتم همیشه آخر کار خیلی مهم است. فکر می کنم یک هویی آخر کار ، چند قدم مانده نزدیک است بیایم روی همان خط average. فکر میکنم از صبح که داشتم رزومه مینوشتم اخرش نزدیک شدم روی همین average. خستگی چیزی است که مرا به average می کشاند. مرا نزدیک خود می کند و به خود راضی. فکر می کنم اگر در زندگی از چیزی با نهایت قدرت فرار کرده باشم average است. مبارزه زیاد بوده است در این راه. فکر کنم اخرش خیلی مهم است. آخرش همیشه خیلی مهم است.


از اول صبحه نشستم به نصب یک برنامه و حالا دیگه داشتم یواش یواش بی خیالش میشدم که به عنوان آخرین تیر، یک فیلم آموزشی دیگر هم دیدم. از ابتدا تا انتهای کار را مو به مو می گفت. همان هایی بودند که خودم هزار بار انجام داده بودم رفت و رفت تا فقط آخر فیلم نشان داد که باید دوباره برنامه را اجرا کرد. می دانید فقط همین بود. معلم کنکور فیزیکم که حتی نکات ریز سر جلسه را از او یادداشت می کردم هم میگفت درصد بالایی از تست هایی که اشتباه میزنن دقیقا مربوط به 10 درصد پایانی محاسبات است.

می خواهم بگویم این یعنی آخرش خیلی مهم است یعنی همیشه آخرش خیلی مهم است.


تست هوش اجتماعی میگه من تو این هوش امتیاز کمی دارم! اما به نظرم بازم تو نگاه اول ترکیب اصلی شخصیت یه آدم میاد تو دستم! مثلا امروز یکی رو دیدم که یه جوری خودشو معرفی کرد که حس کردم ناامیده. بعدا سر کلاس فهمیدم هوشش هم بد نیست کم کم راه افتاد و فهمیدم کمابیش همه رو دور ناامیدی_امیدواری در گردش اند.


میگن یک تکنیک درمانی هست تو روانشناسی که طرف رو در شرایطی که نسبت بهش فوبیا داره و درگیره قرار میدن. تکنیک غرقه سازی! نمی دونم کجا و در چه مواردی کاربرد داره ولی من که صبح به عنوان بخشی از کار عملی، توده سرطانی روده موش رو با تیغ جراحی تیز خرد کردم و مراحل کار را به همراهی هم‌گروهی به طور قابل قبول انجام دادم، تا الان که یادش میافتم خودمو چنگ می‌زنم. :))

 

نوشتنش سخت بود اما نوشتم که شاید خوب باشه. شما از چه کارهایی فوبیا دارین که بعد تو موقعیت انجامش قرار گرفتین؟ سخنرانی؟ خون گرفتن؟ زله؟ در موردش حرف بزنیم.


یک روزی با آهنگ توی آسانسور بغضم میشه و  به قیافه ام تو آینه نگاه میکنم و یک روز بعد با همون آهنگ تو اون جعبه ی کوچیک در حال حرکت قر میدم. امروز رو کامل نوسان نداشتم و توی اتوبوس یک کتاب جدید شروع کردم و رفتم ورزش و از سلف جدید ناهار گرفتم و زاده ام حرف زدم و جواب سوال کلاس فردا را نوشتم. نمی دونم چی میشه به دخترداییم که چهار سال پیش از علاقه ام به رشته ام میگفتم پیام دادم و لا به لاش گفتم خیلی پول پرست شدم . مدتیه دارم یه کتاب می خونم که نشون میده رشته ام در آینده چشم اندازه خیلی خوبی داره. نمی دونم باور کنم یا نه. فکر این که آزمون مجدد بدم منو درگیر کرده و از طرف دیگه موقعیت الانم قابل قبوله. فعلا این فکر هارو گذاشتم کنار و به این فکر می کنم که خودمو بالا و حال خوب نگه دارم. و کلاس ها رو برم. و زودتر یه گوشه پیدا کنم برای خزیدن به اونجا و درس خوندن برای همه ی پلن های ۱، ۲ و ۳ و زودتر اوکی کردن یکی شون. امیدوارم اون یکی یک خوب باشه و ریسک هاش رو دوست داشته باشم واقعا می دونم هیچ کاری نکردن هم الان یک ریسکه.


ساعت شش غروب سرد و بارونی، نشسته بودم توی ایستگاه اتوبوس و اتوبوس نمی‌آمد. شاید من بین‌ مسافرها کمتر کلافه بودم. این را  در حالی که با صدای هندزفری توی گوشم همراهی می کردم و از سرما لذت میبردم فهمیدم. با خودم فکر  کردم هر کدام این آدم ها داستانی دارند اما هیچ کدام امروز داستان مرا ندارند. هیچ کدام این آدم‌ها برای یک تکلیف کلاسی ساده کلی زحمت نکشیده اند و بعد سر کلاس ۵۰ درصد تلاششان را نشان نداده اند که همان برای رضایت استاد کافی باشد. هیچ کدام جلوی دوست زیبا و پولدارشان از طرح کفش فیک‌شان شان تعریف نشده و هیچ کدام مسیری که از نظر همه دور است را چند بار پیاده، دو تا یکی نکرده، و بعد به امید دیدن کسی در دستشویی دانشگاه خط چشم  نکشیده. هیچ کدام راهی که هیچ کس پیاده نمی رود را دوباره برنگشته و بعد یک و نیم ساعت جلسه مشاوره توی تاریکی مطلق شب بیرون نزده و فکر نکرده که آنچنان هم قرار نیست معجزه شود ولی قرار است حداقل بهتر شود.

من برای حداقل دارم تلاش می کنم و راستش تا اینجا کمی اذیت کرده ام خودم را. می خواهم بگذارم نفس بکشم تو هر شرایطی تو هر جبر و اختیاری تو هر بالا و پایینی. دست خودم را گرفته ام و می گویم من هم می خواهم خوب و عمیق نفس بکشم.


چند روز هست  

از این سایت ایرانی که اتفاقی در تاریخچه جست‌وجو گوشی‌ام بود، شعر می‌خوانم. من دست گذاشتم روی نادر نادرپور که نمیشناسمش و نمیتوانم هم بشناسم. گوگل برای من نعمتی بود. جواب سوال‌هایم را از او میگرفتم و در عوض جواب سوال‌های آدم‌ها را با آن می‌دادم.

* راستش از این بابت حتی نمی‌خوام از سایت داخلی استفاده کنم ولی شعر حالم را خوب می‌کند.


از جالبی‌های صورت کک و مک دار، پیدا کردن یک خال جدید است که قبلا نبوده. دلم میخواهد کسی که به من نزدیک میشود جای این خال ها را دقیق‌تر از خود من بداند و خال های جدید را زودتر از من ببیند. یا مثلا از به هم وصل کردنشان مسیر صورت های فلکی را بهم نشان دهد که البته لازمه‌ی این کار در آمدن خال ها در جای شبیه به صورت های فلکی، خلاقیت طرف مقابل و یاد داشتن صورت های فلکی است. هر چند یاد گرفتنشان را بی‌خود می دانم اما صورت های فلکی آن قدر برایم مهم است که میخواهم با یک نفر که صورت های فلکی را بلد است ازدواج کنم. شاید این هفته شاید هم بعدتر. این شانس را به نظرم دارم. البته سوزاندن شانس ها هم ممکن است.


یکی از چیزهایی که واقعا نمی‌خوام قبول کنم تو این دنیا، تاثیر داروها و مواد شیمیایی روی اخلاق آدم‌‌هاست. مثلا این همه علم اخلاق و روانشناسی و انسان شناسی و این موضوعات وجود داره و من بابتش کلاس میرم و کتاب میخونم و انتظار تغییر در روحیه ام دارم، بعد یک شب کپسول ویتامین دِ می‌خورم و صبح با حال بهتری بیدار میشوم با این که همه چیز سر جای خودش است و روال دنیا همان است و معلومات من هم همان. یا از آن عجیب‌تر تاثیر مواد غذایی. ترشی و پیاز می‌خوری و احساس ‌می‌کنی با چه آدم‌های ناجووری افتادی گوشه رینگ. اصلا می‌بینی دعوا میشه، فقط به خاطر این که با سوپت فلفل خوردی. راستش این سیم‌پیچی های بیوشیمیایی یک جورهایی حال مرا در مورد انسان و انسانیت گرفته. منکر تربیت خودمون از طریق مطالعه و رشد فکری نیستم ولی این که اخلاق را با این همه تعریف و توصیف با یک سیم وصل کنیم به یک سری ترکیب شیمیایی خیلی توی ذوق است. و انصافا سیستم را پیچیده کرده.

 

پ.ن. عبارت سیم پیچی های بیوشیمیایی را یک بار از دکتر هولاکویی شنیدم.


هفته آینده کلاسی دارم که نیاز به لپ تاپ داره و یک ارائه مهم دارم و در حالیکه سایت دانشگاه به مدت ده روز تعطیله لپ‌تاپم هم یک دفعه پیام داد گفت در خطره و بی هوا خاموش شد و حالا روشن نمیشه. قلبم فشرده شده. سعی میکنم به خودم مسلط باشم. هر وقت تو گوگل دنبال راه‌حل می‌گردم یاد خاطرات خرابی دستگاه‌های قبلی می‌افتم و دهانم تلخ می‌شود. خراب شدن لپ تاپ مثل یه دفعه مریض شدنه. وقتی اتفاق میافته یک دفعه قدرشو میدونی یک دفعه به گذشته ها و راحتی که داشتی فکر میکنی. اما در مورد این لپ تاپ، من هر لحظه شکرگزارش بودم. هر لحظه یادم بود کارم راحت‌تر شده. اما چه فایده باید بیشتر از اهمیت دادن کاری میکردم باید مرتب آنتی‌ویروسش را آپدیت می‌کردم و .

امیدوارم زودتر حل بشه.


کار آفرینی، استارتاپ، ایده نو، مسیر موفقیت در بازار، ویدئوی ۴ توصیه انگیزشی بیل گیتس و بلا و بلا و بلا برای من موضوعات سرگرم‌کننده‌ای هستن. بارها و بارها سر از این جور جاها در آوردم و چشم باز کردم از خودم پرسیدم چرا. آدم آن جور فضاها بودن نیاز به یک سری مؤلفه‌های شخصیتی داره که به کمک مطالعات شخصی فهمیدم بعضی از آن‌ها را ندارم و به لطف سرمایه‌گذاری کردن روی خودم حالا می‌دانم دوست هم ندارم آن مولفه را وما داشته باشم. هنوز دارم یاد می‌گیرم هنوز سر از این فضاها در میارم و هنوز به این و آن فکر می‌کنم و فکر می‌کنم این که نمی‌تونم در مورد شغل‌ آینده‌ام تصمیم درستی بگیرم و به سمتش قدم بردارم به این دلیله که پیش‌نیازهای اولیه تصمیمم وجود یک ایستم شغلی است. چیزی که مثل یک غول بزرگ است و حتی با تریلی هم جا به جا نمی‌شود. اما آیا حتما به آن نیاز دارم؟

 

پ.ن. خلاصه  وضعیت still in a wrong story.


قبلا به نظرم اومده بود معشوق بودن خیلی سخت‌تر از عاشق شدنه. عاشق بودن انتخابه ولی معشوق بودن یک اتفاقه. وقتی کسی بهت میگه دوست داره، و تو در واقع مطلع میشی از احساسش، تازه از اون لحظه به بعده که مدام از خودت میپرسی حالا چی؟ هنوزم به من فکر می‌کنه؟ هنوز هم اونقد خوب هستم و انتخاب اولش هستم؟ هنوزم پای حرف‌هایی که زد پای عشقی که گفت مونده؟


برای آدم‌هایی که قبلا از کسی خوششون اومده و ترک شدن، معشوق شدن توسط آدم دیگر یک اتفاق حساسه! حالا چه کار کنم از من ناراحت نشه؟ چی بگم که در روحیه‌ش اونجور که من اذیت می‌شدم تاثیر بد نداشته باشه آیا باید انتخابش میکردم یا رد کردنش بعدا پشیمونم میکنه؟ آیا الان رد کنم بعدا هم ابراز میکنه و باز هم فرصت تصمیم گرفتن دارم؟ و هزار و یک چیز دیگه!

بعد از اون اندک سرمستی حاصل از مورد علاقه و احترام کسی بودن، و بعد تر از همه ی این تحمیل‌ها و این همه ملاحظات که پیاده میکنی، در انتها باید شاهد تغییر مسیر عشق باشی! کسی که قلبش رو به انتخاب خودش تقدیم تو کرده و روز ها فکر میکردی به تو فکر میکنه، وارد رابطه با کس دیگری میشود. آیا من مقصر بودم؟ آیا کار بدی کردم و مورد تنفر قرار گرفتم؟ پس دیگه مهم نیستم؟ پس اون عشقی که حرفش رو می زد چی شد؟

سوال اساسی من همین آخرین سواله. عاشق میتونه عشق را کنسل کنه و بدون اطلاع بره دنبال زندگیش. در حالیکه همه از معشوق جواب میخوان. آخرین کسی که از تموم شدن عشق مطلع میشه هم معشوقه. باز هم اتفاقی و بدون امکان انتخاب!

تنها مسئله ای که معشوق بودن رو قابل تحمل میکنه اهمیت نداشتن مسئله است.


برادر دوم من کم‌حرف ترین عضو خانواده‌ست. صبحی که او از رختخواب جمله ای بگوید، آن جمله، حتما خبر وحشتناکی است. "شهادت سردار سلیمانی" جمله او در آن صبح جمعه بود. بعد از صبحانه ام در یک روز تعطیل که باید خودم را به کلاس آزمایشگاهم میرساندم، حتی فرصت نداشتم از این خبر بهت زده بشم. دیرم شده بود و باید زود راه میافتادم. توی راه رادیو و اینترنت را نگاه میکردم و هر از گاهی غبار اضطراب و افسوس و ابهام!

رسیدم آزمایشگاه در حالی که در اخرین طبقه دانشگاه و از پشت بام مشغول نگاه کردن شهر خاکستری با دودهایی که از دودکش ها بلند میشد بودم، هیچکس دیگری نبود و همه تاخیر کرده بودند.

مدتی‌ست صبح ها خبرها را قبل یا بعد صبحانه چک می کنم و بعد لباس می پوشم. نمی دونم تا کجا این حالت ادامه داره. یا این که جنگ میشه و اینترنت و دانشگاهی برای رفتن نیست یا جنگ برای همیشه از ذهن مضطرب ما پاک میشه و میشیم مثل مردم کشورهای امن.

 

پاستور چیز جالبی میگه که همیشه توی ذهنم هست و بهم آرامش میده:

در هر حرفه و شغلی که هستید نه اجازه دهید که به بدبینی های بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی لحظات تاسف بار که برای هر ملتی پیش می آید شما را به یاس و نا امیدی بکشاند.


در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید.

نخست از خود بپرسید: "من برای یادگیری خود چه کرده ام؟"
سپس همچنان که پیش تر می روید بپرسید: "من برای کشورم چه کرده ام؟"
و این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس شادی بخش و هیجان انگیز برسید که: "شاید سهم کوچکی در پیشرفت و اعتلای بشریت داشته اید."

اما صرفه نظر از هر پاداشی که زندگی به تلاش هایمان بدهد یا ندهد، آنگاه که لحظه مرگ فرا می رسد هر کدام از ما باید این حق را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم:
من آنچه در توان داشته ام انجام داده ام»

 


یک عادتی که پیدا کردم اینه که شب‌های امتحان جزوه می‌نویسم چون نوشتن رو از خوندن بیشتر دوست دارم و چون دلم میخواد از درس، نوشته هم داشته باشم. حالا یه صفحه مینویسم و به عنوان جایزه بیت آخر صفحه تقویم رو میخونم! دلم میخواد یه بیت پیدا کنم که استوری‌ش کنم ولی همشون زیادی سوز دارن و عاشقانه‌اند و من بیشتر فضاهای دیگه رو دوست دارم.

اما امروز جایزه‌های نفیس‌ دیگه‌ای هم داشتیم. مثلا اگه نوشتن همش تموم بشه فردا برای خودم دو تکه پیتزا و مرغ اسپایسی بخرم! اما آخر شب شد و باید بگم فردا رو با قورمه‌سبزی سلف سر خواهم کرد. این را هم بگویم بعد چند روز مقاومت بالاخره بیسکوییتی که برای برادرزاده ام خریده بودم را از کوله ام برداشتم و با ولع تمام خوردم و حالا مانده است بیسکوییتی که برای خواهرزاده ام خریدم. پایان اضطراب‌های غذایی‌.


وظیفه فلسفه عبارت است از آماده کردن نرم‌ترین فرود ممکن خواسته‌های ما بر روی دیوار ا‌نعطاف ناپذیر واقعیت.

وقتی چیزی سکوت اتاق غذاخوری را بر هم می‌زند؛ چرا وسط شام بروید و فقط به این دلیل که برده‌ها سرگرم صحبت هستند، شلاق را بیاورید؟

 

بخش‌‌هایی از کتاب تسلی بخشی ‌های فلسفه، آلن دوباتن


سر کلاس مشاوره مدرس میگفت هر کدوم ما متوجه هستیم که داخل خودمون با چند آدم مواجه ایم. همه‌ی ما به نوعی چند شخصیتی‌ایم.
الان دارم به پیام‌های گوشیم نگاه می‌کنم و حس می‌کنم داخل پیام با آدم‌های مختلف، یک شخصیت متفاوت هستم:))


امروز تو نمازخونه دانشگاه و سر ظهر شنیدم دانشگاه تعطیل شده. این یکی از عجیب‌ترین تعطیلی‌های تحصیلیم بود. سر ظهر در حالیکه دو تا کلاس رفتیم  دانشگاه شلوغه یهو کلاس‌ها تا آخر هفته، abort شد. حس عجیبی دارم. کمی ترس و بیشتر هیجان. مثل وقتهایی که حس نوستالژی زمان جنگ با عراق تو فیلمها میاد سراغت اما از طرف دیگه جنگ پر از خون خونریزی و تشییع جنازه و آسیب بوده در اصل.


یکی از چیزهای عجیبی که بهش فکر می‌کنم اینه که یه خونه داشته باشم که وسیله‌های داخلش مال خودم باشه مثلا یه خونه که مال منه! و حتی استکان نلبعکی اش رو خودم خریده باشم و مال منه! توش راه میرم درحالیکه نتایج تلاس‌هام تبدیل به آرامش شده و آدم‌ها میان توش و در چیزی که ساختم سهیم میشن.


یکی از چیزهای عجیبی که بهش فکر می‌کنم اینه که یه خونه داشته باشم که وسیله‌های داخلش مال خودم باشه مثلا یه خونه که مال منه! و حتی استکان نلبعکی اش رو خودم خریده باشم و مال منه! توش راه میرم درحالیکه نتایج تلاس‌هام تبدیل به آرامش شده و آدم‌ها میان توش و در چیزی که ساختم سهیم میشن. 


وظیفه فلسفه عبارت است از آماده کردن نرم‌ترین فرود ممکن خواسته‌های ما بر روی دیوار ا‌نعطاف ناپذیر واقعیت.

وقتی چیزی سکوت اتاق غذاخوری را بر هم می‌زند؛ چرا وسط شام بروید و فقط به این دلیل که برده‌ها سرگرم صحبت هستند، شلاق را بیاورید؟

 

بخش‌‌هایی از کتاب تسلی بخشی ‌های فلسفه، آلن دوباتن

 

ادامه مطلب


با این که اذعان میکنم از این بیماری وحشتناک و از تو خونه موندن آنچنان دلخور نشدم، اما به طور غیرمستقیم دست افسردگی و اضطراب رو گرفتم و تو اتاق تاریکشون نشستم. می خواهم برای خانواده ام هم که شده شادتر باشم اخر آنها فکر میکنند تحت تاثیر اخبار اینترنت هستم. اما بیشتر اینه که موقعیت بستر مناسبی برای نشستن در اتاق تاریک است. امروز کمی تمرین نوشتن زبان کردم و  با این که ساعت از نیمه شب گذشته میخواهم داستان کوتاه بخوانم. ساعت خوابم که تحت تاثیر کار و بار و دانشگاه نباشد فورا باز می‌جوید روزگار وصل خویش و من شب‌ها بیدارم  صبح‌ها خواب.

رفت و امد و برادرها کم شده و مامان ناراحت است. من هم ناراحت و هم راحت هستم. از مهمانهای سرزده خودی راحت شده ام اما تماس‌های تصویری افتاده به گردنم.

میخواهم داستان کوتاه بخوانم بیشتر دعا کنم و از فردا اینستاگرام را ببندم  اگر طاقت اوردم. تا تولدم که شاید بتوانم عکس خوبی از خودم یا آن روز دست و پا کنم. شاید هم نخواهم کاری کنم. دنبال ایده برای خاص کردن روز تولدم هستم اما به شدت دست و بالم بسته است. بسته تر از همیشه. دوست داشتم کیک تولدم را خودم درست کنم و رویش را با گل تزیین کنم اما انگار که باید قید گل را بزنم چون ممکن است ویروس داشته باشد و با شوینده یا الکل قابل شست‌وشو و روی کیک قرار گرفتن نیست.

روی هم‌اسکرین گوشی‌ام یک عکس‌ از روزهای جلوی اینه‌ی باشگاه گذاشتهام.


صبح یه خانم روی پشت‌بوم ساختمان روبه رویی با گرم‌کن فسفری نرمش می‌کرد. بین نماز ظهر و عصر یک دفعه صدای دهل از تو کوچه اومد. برای دقایق کوتاهی همه از پنجره‌ها تماشا میکردن. احساس می‌کردم اون دو نفر با دهل و سورنا؟ اون پایین آدم‌های بزرگی بودن. یک سری شیرینی محلی سرخ‌شده هم درست کردیم. این شعر رو دیدم؛

دوزخ شَرَری ز رنج بیهوده‌ی ماست

فردوس دمی ز وقت آسوده‌ی ماست

خدایا ممنونم که حواست به من هست. کنار تو آرامم. بهت نیاز دارم.


زیاد خوابیدم. تلگرام و اینستاگرام را قطع کردم. با مهمان کوچولو بازی های خسته کردیم که راضی بودم. ورزش کردم حس کردم ورزشم نسبت به تمرین‌های تلویزیون در حد گرم کردن هست ولی بازم شاید موثر. یاد این افتادم که میتونیم بریم پشت‌بوم و هوا بخوریم.

خدایا مرسی بابت کمک‌هات و به امید تو.


صبح هوا خوب و بهاری و خنک و َشبیه اسفند بود.

شب به یاد عمه هاجر، فکر کردن به جزییات او. شال بزرگ ترکمن، النگوهای پهن طلایی کمرنگ، نحوه‌ی بغل گرفتنش موقع روبوسی، یک ماه زندگی با او در خانه‌مان، صدایش، ترکی صحبت کردنش، پاکتهای سیگارش، خانه اش، شماره‌ی تلفنش، درد‌هایی که کمتر کسی می‌فهمید.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها