صبح یه خانم روی پشت‌بوم ساختمان روبه رویی با گرم‌کن فسفری نرمش می‌کرد. بین نماز ظهر و عصر یک دفعه صدای دهل از تو کوچه اومد. برای دقایق کوتاهی همه از پنجره‌ها تماشا میکردن. احساس می‌کردم اون دو نفر با دهل و سورنا؟ اون پایین آدم‌های بزرگی بودن. یک سری شیرینی محلی سرخ‌شده هم درست کردیم. این شعر رو دیدم؛

دوزخ شَرَری ز رنج بیهوده‌ی ماست

فردوس دمی ز وقت آسوده‌ی ماست

خدایا ممنونم که حواست به من هست. کنار تو آرامم. بهت نیاز دارم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها