ساعت شش غروب سرد و بارونی، نشسته بودم توی ایستگاه اتوبوس و اتوبوس نمی‌آمد. شاید من بین‌ مسافرها کمتر کلافه بودم. این را  در حالی که با صدای هندزفری توی گوشم همراهی می کردم و از سرما لذت میبردم فهمیدم. با خودم فکر  کردم هر کدام این آدم ها داستانی دارند اما هیچ کدام امروز داستان مرا ندارند. هیچ کدام این آدم‌ها برای یک تکلیف کلاسی ساده کلی زحمت نکشیده اند و بعد سر کلاس ۵۰ درصد تلاششان را نشان نداده اند که همان برای رضایت استاد کافی باشد. هیچ کدام جلوی دوست زیبا و پولدارشان از طرح کفش فیک‌شان شان تعریف نشده و هیچ کدام مسیری که از نظر همه دور است را چند بار پیاده، دو تا یکی نکرده، و بعد به امید دیدن کسی در دستشویی دانشگاه خط چشم  نکشیده. هیچ کدام راهی که هیچ کس پیاده نمی رود را دوباره برنگشته و بعد یک و نیم ساعت جلسه مشاوره توی تاریکی مطلق شب بیرون نزده و فکر نکرده که آنچنان هم قرار نیست معجزه شود ولی قرار است حداقل بهتر شود.

من برای حداقل دارم تلاش می کنم و راستش تا اینجا کمی اذیت کرده ام خودم را. می خواهم بگذارم نفس بکشم تو هر شرایطی تو هر جبر و اختیاری تو هر بالا و پایینی. دست خودم را گرفته ام و می گویم من هم می خواهم خوب و عمیق نفس بکشم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها