احساس میکنم یک جایی زانو به بغل نزدیک فن هواپیما نشستم. صدای کولر، صدای پنکه، صدای لپ تاپم. خسته ی روز هستم اما خوابیدنم در این لحظه مثل چشم بستن آدمی است که میداند یک جای خانه آتش گرفته. حالا شاید هم خوابیدم! اما به میم گفتم میترسم صبح ببینم از حجم محاسبات و داغی سیستم لپ تاپم به میز چسبیده!! این ترس امشب من است. ترس روزهایم همان چیزی است  که تو جلسه با معاون پژوهشی گفتم‌. این که بعد چهار سال شبیه آن چیزی شده ام که میخواستم باشم‌. و وقتی گفتم تو این چهار سال نظرم سمت و سویی خلاف آن چیزی که میخواستم را گرفته، گفت بالاخره یک چیزهایی در آدم ثابت می‌ماند. حالا من هستم و چیزهایی که در من ثابت مانده در آینه‌ای از خواسته هایم با همه‌ی هیولاها خارمغیلان‌ها و از دست دادن ها و مهم تر از همه ترس های مخصوصش.

این وسط دارم با اینترنت گوشی به یک نفر دلداری میدهم در حالی که میدانم آخرش میگوید دوستم دارد. چنین چیزی حالم را متعادل نمیکند. فقط دارم کمکش میکنم بالا بیاورد این کاری هست که در یک سال اخیر به جای طفره رفتن انجام میدهم. کمک به آدم‌ها و مطمئن شدن خودم. که البته خوشبختانه تعدادشان زیاد نیست و کار من هم طول نمیکشد. نکته دیگر این که نزدیک بود خودم در رفت و آمد های تخت تا لپ تاپ بالا بیاورم. فشار اضافه وارده همانا همان فشار زندگی ست. چیزی که همه جا پنهانش میکنم جز برای شما. اندکی چون دورید.


یادداشت مربوط به بامداد ۹ مرداد


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها