شب برمیگردم و توی راه زبان می‌خونم یا قطرات بارون رو تماشا میکنم یا شاشیدن زن دیوانه توی نایلکس را. یا خانم راننده اتوبوس را که دو ایستگاه مانده به مقصد، جلوی میوه فروشی استپ میکند و از پشت فرمان نیم کیلو هویج می‌خرد  توی راه حالم عجیبه  چیزی در مورد آینده نمی دونم جز اینکه دلم برای این شب‌ها این شب‌ها که بدون کنترلی توشون هستم و رد میشم، تنگ میشه.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها