از خودم میپرسم چی میخوای؟ کتابا روی میز بازه. بعد ناهاره. یه بعدازظهر مثل همیشه‌س که من برعکس بقیه خوابم نمی بره هیجوقت. دراز کشیدم و کیهان کلهر گوش میدم. با صدای کم. از خودم میپرسم چی میخوام و جوابی نمیاد. جوابی نمیاد. همین الآن یه دسته پرنده از جلوی پنجره رد میشه. میپرسم آیا اونها هم تو این سرما، بهار یادشون میاد؟ میرم تو سیم‌پیچی های مبهم حیوان بودن. نفهمیدن. سردرگم بودن. ترسان نمیدونم.

باید پاشم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها